و حالا
عشق؛
همان گمشده ایست
که روزگاری
پیدایش کرده بودم..
برایش نوشت:
"تو فردایی؛
همانی که قرار است به خاطرش
زنده بمانم"
برایش نوشتم:
تو دیروزی؛
همانی که به خاطرش
مُردم...
برایش نوشت:
"انقدر از تو مینویسم تا همه عاشقت شوند"
برایش نوشتم:
انقدر از تو نوشته ام که خودت هم نمیدانی
اما پنهان کردم؛
نمیخواستم هیچکسی جز من عاشقت شود
برایش نوشت:
"هنوزم میشه عاشق بود
تو باشی کار سختی نیست"
برایش نوشتم:
دیگه نمیشه عاشق بود
تو نباشی
کار سختیه
برایش نوشت:
"عشق،
لبخند،
زندگی"
برایش نوشتم:
عشق..
گریه..
مرگ..
در امتداد قطار میروم
در امتدادِ رفتن
و نرسیدن.
نگاه میکنم
تمام قطار را
شروعش را
پایانش را..
میروم
اما نمیرسم
می ایستم؛
اما رفته ای...
یکی از صندلی های همین قطار
تو را میشناسد..